وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد. پلک نزد، پلک نزدم. هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد. وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا. سرم رو ت دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!
تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم. یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور! گفت تو اصلا منو شناختی؟! سرم رو دادم بالا و گفتم نه! گفت منم همینطور!!
وقتی داشت می رفت بهم گفت هنوز می نویسی؟! گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟ گفت آره.
بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال دیگه باز همدیگه رو ببینیم . گفتم منم همینطور!! رفت . چشمام رو بستم و به این فکر کردم که ما ده سال پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم . ولی یادش بود. منم همینطور!!!

#حسین_حائریان

 

+کاش دخترت بودم شبا واسم قصه میگفتی

هنوزم صدای نفسهات خاطرم هست 

 

 

قلب ها فراموش نمیکنند

منم ,همینطور ,گفتم ,رو ,  ,، ,منم همینطور ,گفتم منم ,و گفتم ,و گفت ,می شد

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دزفول جدید فناوری دستگاه آون - فروش آون مرکز تخصصی هوشمند سازی ساختمان بخساد سنجش کلاله وبلاگ هم مسیر | دلنوشته های رضا محمودصالحی بورس اوراق بهادار تهران سایت مرجع دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه